#کینه_عشق_پارت_155

سام داد زد: همین الان می خوام بشنوم...

به سمت مبل ها رفتم و در حالی که گوشه ی لبم می سوخت و به سختی می تونستم حرف بزنم داستان رو برای سام تعریف کردم و در آخر هم دست بردم و از کیفم موبایل و دفترچه تلفنم رو برداشتم و گفتم:این موبایلم...اینم دفترچه تلفنم...می تونی شماره ی صدف عظیمی رو از توش در بیاری و بهش زنگ بزنی...

از روی مبل بلند شدم...بغضم شکسته بود و به سختی گریه می کردم...با صدایی مرتعش گفتم:برای خودم متاسفم که همسری دارم که به زنش شک داره...

به سمت اتاق دویدم و در رو از پشت قفل کردم...صدای بلند و سرزنش کننده ی پدرجون و مادرجون رو می شنیدم اما قدرت نداشتم که فریاد بزنم:شما حق ندارید عشق منو تحقیر و سرزنش کنید...آره اینقدر سام رو دوست داشتم که نمی تونستم ببینم به خاطر من سرزنش و تحقیر میشه...حتی اگه مقصر باشه...

صدای بلند ساحل به بحث ها خاتمه داد:برات متاسفم سام....و بعد هم صدای قدم های عصبیش و کوبیده شدن در اتاقش که شیشه ها رو لرزوند...

جلوی میز آرایش نشستم و به صورت سرخ و لب پاره شدم که رد خونش تا کنار چونه ام می رسید خیره شدم...صدای چرخش دستگیره ی در اتاق اومد و بعد هم صدای ضعیف و غمگین سام گوشم رو نوازش کرد:فریماه؟؟ عزیزم نمی خوای درو باز کنی؟؟

از قهر متنفر بودم ولی تو اون لحظه دلم نمی خواست سام رو ببینم...هر کاری هم که کرده بودم حق نداشت قبل از اینکه توضیحی بدم روی من دست بلند کنه...

سام پشت در التماس و عذرخواهی می کرد...اما من همچنان مثل مجسمه روی صندلی نشسته بودم و به صورتم تو آئینه خیره شده بودم...تا اینکه صدای سام قطع شد...ساعت از 12 هم گذشته بود...نیم ساعتی بود که صدای سام قطع شده بود...فکر کردم رفته...در اتاق رو باز کردم و دیدم که سام روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده و همون طور نشسته هم خوابش برده...دلم براش سوخت...کلمات چند لحظه پیشش که با التماس بیان میشد تو گوشم زنگ زد....خم شدم و شونه اش رو تکون دادم...چشمای خمار و خواب آلودش رو باز کرد و با تعجب به من خیره شد...

سرد و خشک گفتم:اینجا نخواب بدن درد می گیری...پاشو برو رو تخت بخواب...

سام دستش رو بالا آورد و به لبم نزدیک کرد که پسش زدم و در حالی که بلند میشدم گفتم:اینجا نشین سرده...

به سمت پله ها رفتم که پرسید:کجا میری؟

romangram.com | @romangram_com