#کینه_عشق_پارت_11
دو ماه تمام حرف زد و دستور داد و یاداوری کرد و تنبیه کرد و باهام تا حدی زبان و پیانو و گیتار کار کرد و از موسیقی و شعر و ادب و کار و و و و ....حرف زد و حرف زد تا بالاخره دو ماه مهلتمون به پایان رسید...دو ماه کسالت اوری که روزهاش با کتاب و ادبیات گذشت و شبهاش صرف تمرینات موسیقی شد...
دو ماه تموم شد و من دیگه اون فریماه گذشته نبودم...حالا به آسونی گیتار و پیانو می نواختم...تا حدی با زبان انگلیسی و آلمانی اشنا شده بودم....دیگه می دونستم چطور باید خرید کنم و توی پوشیدن لباس چجوری باید رنگها رو باهم هماهنگ کنم....چه لباسی رو چه موقع بپوشم.....چطوری صحبت کنم...بخندم...بخورم..بنوشم..و خیلی چیزای دیگه....
حالا من یه دختر از خانواده ای سطح بالا بودم که تو آلمان زندگی می کرده و از دار دنیا یه پدر و مادر داشته که توی تصادف فوت کردن من برای پیدا کردن تنها حامیم یعنی مادر بزرگم با کلی ثروت راهیه ایران شدم و طی این سفر با ساحل اشنا شدم اما...اما نه تنها مادر بزرگم رو پیدا نکردم بلکه بیشتر از نیمی از ثروتم رو هم طی یه کلاه برداریه بزرگ از دست داده بودم و حالا بی پناه و تنها ویلون و سرگردون کوچه ها بودم...
اینا تمام دروغهایی بود که ساحل اونقدر به گوشم خونده بودشون که خودمم باورشون کرده بودم....
حالا من تبدیل شده بودم به همون کسی که ساحل می خواست...همون کسی که مورد پسند مادرش و خانواده اش بود...حالا من اماده ی یه رویاروییه بزرگ بودم...یه رویارویی با خانواده ی کیانی....
زیر دست ارایشگر ماهری نشسته بودم و منتظر بودم تا بعد از اتمام کارش با ساحل راهیه خونه ی کیانی ها بشم....
جلوی ائینه ایستادم...کت و دامن یاسی رنگ و زیبایی به تن داشتم...آرایشگر با دقت به ابروهام فرم زیبایی داده بود و موهای پر پشت و لختم رو با سشوار حالت داده بود و روی شونه هام ریخته بودشون...آرایش ملایمی هم روی صورتم خود نمایی می کرد که با چشمای درشت و طوسی رنگم کاملا" تناسب داشت...لبهام زیر اون رژ لب صورتی قلوه ای تر به نظر می رسید بینیه قلمیم هم زیباتر جلوه می کرد و قوسش کاملا" مشخص بود....
با صدای در به خودم اومدم و دست از کاویدن صورتم برداشتم....ساحل وارد اتاق شد و با دیدن من یه لحظه مات شد و بعد با ذوق گفت:وای فریماه این خودتی....پر انرژی بغلم کرد و ادامه داد:باورم نمیشه...تو خیلی زیبایی...فوق العاده ای...
گفتم:باورت بشه دیوونه...و با تاکید و یاد اوری..هم برای خودم و هم برای ساحل ادامه دادم:من همون دختریم که دو ماه پیش با کفش و کیف پاره سوار ماشینت شد.....
باید اینها رو می گفتم برای اینکه یادم بمونه کی بودم...از کجا اومدم و به کجا رسیدم...نباید هویت اصلیم رو فراموش می کردم..حرفهای سمیه خانم نباید از یادم می رفت.....
ساحل اخمی ساختگی کرد و گفت:دیگه نشنوم از این حرفها بزنی ها....فریماه گذشته از بین رفته...تو باید گذشته ات رو دور بریزی و الانت رو باور کنی تا همه تو رو باور کنن...ولی تا زمانی که تو گذشته زندگی کنی دیگران هم می خوان تو گذشته ات سرک بکشن...من به مامان اینا گفتم که تو از یاداوریه گذشته ات ناراحت میشی پس چیزی ازت نمی پرسن ولی اگر هم پرسیدن تو همون حرفهایی رو بزن که بهت یاددادم...فریماه تو مثل خواهرم شدی خواهشا" نا امیدم نکن....
romangram.com | @romangram_com