#خیس_مثل_باران_پارت_9
خلاصه بعد دو ساعت چراغا خاموش شد برای رقص دو نفره، همه دو نفر دو نفر رفتن وسط و من درست وسط جمعیت دیدمش که با یه دختری صحبت میکرد، و من مطمئنم این اون دختری نبود که طبقه ی بالا بود....
داشتم دیونه میشدم باید یه کاری میکردم من میخواستم جسمو روح اون پسر چشم زمردی ماله من بشه پس بدون فکر بلند شدم رفتم سمتش،
با صدایی لرزون گفتم:
_ ببخشید آقا؟
وقتی صدامو شنید یه وره لبش کج شدو به من نگاه کرد، دستو پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم، اصلا منه خر به چه بهانه ای اومدم پیشش، وقتی سکوت منو دیدن اون دختره چندش گفت:
_ عزیزم این که لال شد بیا بریم
و دستشو کشید برد به سمته بار، داشتم روانی میشدم باید یه کاری میکردم پس دوییدم دنبالشو گفتم:
_آقا یه لحظه..
دوباره با همون ژست قبل نگام کرد،
_ میشه من با شما خصوصی حرف بزنم؟
این دفعه چشماشو گرد کرد که واقعا دور از گنجایشم بود با ژست خاصی گفت:
_چرا که نه!دنبال من بیا
منم عین یه بره ی مطیع راه افتادم دنبالش و به قیافه در حال انفجار دخترم توجهی نکردم، وارد یه اتاق شدیم در و بستو رو به من گفت:
_خب کوچولو میشنوم
با صدایی لرزون گفتم:
_ چیزه.... اومممم.... اول میخواستم یه سوال بپرسم؟
_خب؟
_ شما ازدواج کردی؟
romangram.com | @romangram_com