#خیس_مثل_باران_پارت_8
_باشه پس یادت باشه قسم خوردی....
بعدش رفت تو فکر....گیسو فهمید که داره فکر میکنه چه جوری شروع کنه پس به حاله خودش گذاشتش تا خودش سره حرفو باز کنه...
نازنین:همه چیز از اون شب لعنتی شروع شد...تو کلاس زبان بودم که شری دوستم ازم خواست که باهاش برم پارتی، میگفت خیلی خوش میگذره چون خودش زیاد به اونجا رفته بود..
منم دیدم خیلی وقته تو خونم و جایی نرفتم بخاطر همین قبول کردم....
بعد از کلاس زبان سریع رفتم خونه پریدم تو حموم،بعده اینکه یه دوش حسابی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردمو از تو کمدم پیرهن آستین حلقه ای سفیدمو با شلوار مشکی فاق بلند ساتنم با یه پاپیون مشکی و دست کش مشکی در آوردم...موهامو لخت لخت کردمو بالای سرم بستم جلوشم فرق کردم، دوره چشمای مشکیم خطه چشمه غلیظ مشکی کشیدم، یه برق لبم زدم به لبام...تند تند لباسامو پوشیدمو کفشای پاشنه 10 سانتی مشکیمو پام کردم یه مانتوی مشکی جلو باز، با شاله سفید برداشتم و بعد از پوشیدن رفتم بیرون...
سواره مزدا3 سفیدم شدمو رفتم به اون آدرسی که شری داده بود، به یه باغ رسیدم بعد از چند تا بوق در باز شد و رفتم تو...یه باغ خیلی بزرگ که دور تا دورش درخت بود، آخره جاده شنی یه عمارت 3 طبقه ی خیلی خوشگل نمایان شد، رفتم به سمته عمارت دره چوبیو هل دادم و داخل شدم...صدای موزیک کر کننده بود،همه دختر پسرا تو هم بودنو اصلا معلوم نبود چیکار میکنن بوی دود داشت حالمو بد میکرد، مهمونی زیاد رفته بودم ولی نه اینجور مهمونیا، سعی کردم افکار منفیو خط بزنمو برم پیش شری،با چشم دنبالش گشتم و در حال خندیدن با یه پسر خیلی زشت پیداش کردم، رفتم به سمتشو سلام دادم
_شری:سلام نازی جون خوش اومدی این سامان دوسته منه، سامان جان اینم نازی دوست خوشگلم که تعریفشو میکردم
سامان دستشو جلو اورد و با یه نگاه چندش اور گفت:
_خوشبختم نازی جون
منم بدون این که بهش دست بدم گفتم:خوشبختم
شری_خوب نازی جان برو طبقه بالا لباساتو عوض کن بیا
سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ و ازش بالا رفتم جلوی روم 4 تا در بود، به خیال اینکه کسی تو اتاقا نیست دره اتاق اولو باز کردمو با دیدن یه پسر با نیم تنه ی برهنه و یه دختر با لباس وجیه جیغم رفت هوا، به هیچی فکر نمیکردم فقط چشمامو بسته بودمو جیغ میزدم که یه دست محکمو قوی جلوی دهنم گرفته شد و من تقریبا لال شدم...
آروم لای چشمامو باز کردم و با چیزی که دیدم..... خدای من یه جفت چشم سبزه پر مژه جلوی صورتم بود درست شبیه زمرد، انقد زیبا که دلم میخواست تا صبح نگاهش کنم نگام سر خورد رو لبای قلوه ایش وایییبیییی که چقد خوشگل بود ،تو قدرت خدا مونده بودم، با دیدن موهای طلاییش که به سمته بالا زده بود لرزش قلبمو حس کردم، اون زود تر از من به خودش اومد دستشو برداشت و با اخم گفت:
_ کوچولو هنوز بهت یاد ندادن قبل رفتن به مکانی در بزنی...
من که کاملا لال شده بودم با تته پته گفتم:
_چیزه... اومممم...ب..بخششیدد..من باید برم... و سریع عقب گرد کردم وقتی داشتم برمیگشتم متوجه شدم که اون دختره ی چندشم رفته، بیچاره پسره تو خماری مونده بود، داشتم میدوییدم سمته پله ها که یادم افتاد باید لباسامو عوض میکردم آه از نهادم بلند شد و دوباره برگشتم بالا...این دفعه رفتم به اتاق آخری و با احتیاط چند بار در زدم وقتی کسی جواب نداد آروم لای درو باز کردم دیدم خبری نیست رفتم تو و تند تند لباسامو عوض کردم و تقریبا خیز بردم سمته طبقه پایین..
2 ساعت از مهمونی گذشته بود و من هنوز تنها یه گوشه نشسته بودمو به اون چشما فکر میکردم، چقدر دوس داشتم بدونم اسمش چیه؟ اون نامزدش بود؟ کجا زندگی میکنه؟و......
romangram.com | @romangram_com