#خیانت_پارت_8


به طرف تخت رفتم ونشستم. اشاره کردم که بشین.

حرف رو عوض کردم.

"این ساندویچ رو برای تو گرفتم"

بازم عین یه علامت سوال نگام کرد.

"اینقدر اینجوری نگام نکن، زود ساندویچ رو بخور تا بریم یکم تو شهر دور دور کنیم"

عاشق دور دور کردنم. تنها چیزی که من رو با هم سن هام قابل مقایسه می کنه.

بازم نگاهم کرد. بلند شدم و ظرف رو روی تخت گذاشتم و رفتم بیرون.

پذیرایی خونمون یه سالن بزرگ بود. یه دَر کنار سالن وجود داشت که تنها راه ورود به بالکن کوچیک و قشنگمون بود.

خودم این خونه رو پسندیدم...نه به خاطر منطقه ای که توش قرار داشت و نه به خاطر هیچ کدوم از دلایلی که یه آدم یه خونه رو می پسنده...فقط به خاطر بالکنش...بالکنی که تمام آرزوهام رو توش به هر نحوی خاک می کردم.

به طرفش رفتم و درش رو باز کردم. هوای خنک ماه بهمن وارد خونه شد. با تمام وجود این هوا رو بلعیدم. پاهام سست شد. نباید پام رو داخل بالکن می ذاشتم.

همون جا ایستادم و با چشمای بسته نفس کشیدم.

"میخوای حرف بزنیم؟"

"نه، الان نه"

"می خوای بریم بیرون؟"


romangram.com | @romangram_com