#خیانت_پارت_6


"اره دیوونه شدم، اگه هم از اینجا نری بیرون اونوقت دیوونه تر می شم و یادم میره تو مادرمی"

دستم رو اوردم پایین و با خشم بهش نگاه کردم. بابام بلند شد و رفت زیر بازوی مادرم رو گرفت و به طرف در رفت.

آخرین لحظه بابام برگشت و نگام کرد.

من و بابام با هم حرف نمی زنیم... همون نگاه واسه هر دومون کافی بود... می فهمیدیم همدیگرو...اونقدر راحت با نگاش حرف می زد که انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد...

نگاهش یعنی نزدمش و چیزی نگفتم چون تو اشاره ای نکردی...یعنی کافیه تو اشاره کنی،اونوقت سرش بر باد می ره.

لبخند زدم...نه روی صورتم بلکه با چشمام به روش لبخند زدم...به این پشتوانه محکم که فقط واسه من بود...

ورفت...

ای کاش شبیه پدرم شده بود...عاشق اخلاقش هستم ولی همه وجودم شبیه مادرمه...همش...حتی فکرام...اگه شباهت نداشتم هیچوقت با منصور ازدواج نمی کردم...هیچ وقت این خیانت رو اینقدر راحت هضم نمی کردم...اگه شباهت نداشتم اینقدر عذاب نمی کشیدم...

تنها چیزی که از این پدر گرفتم ژن قلبم بود...قلبی که دکترا میگن مادرزادی مشکل داره ولی من میگم پدرزادی مشکل داره...ارث بابام همین قلب مریضمِ...

صدای بهم خوردن در اومد. نشستم روی صندلی، روبه روی آینه نشستم...موهام رو از شر این گیره های مزاحم خلاص کردم.

دستی روی شونم قرار گرفت. لبخند محوی روی لبم نشست. برگشتم نگاهش کردم...ساکت و خجول نگاهم می کرد.اصلا از دستش عصبانی نبودم.

از جام بلند شدم. آشکارا لرزید. شاید فکر کرد می خوام تنهاش بذارم...شاید...

رفتم سمت کمد و از داخلش یه لباس و شلوارک براش بیرون اوردم. نزدیکش شدم و لباسا رو روی شونه سمت راستش انداختم. نگام کرد بعد به لباسا نگاه کرد و لبخند زد.

خواست حرف بزنه اما دستم رو جلو لبم گرفتم و گفتم" هیش... الان وقتش نیست"


romangram.com | @romangram_com