#خیانت_پارت_4
رفتم و کنار تنها درخت حیاط روی زمین نشستم.
و باز از خودم پرسیدم"چرا ازدواج کردم؟!"
با اولین کسی که وارد حیاط شد و خواست به طرف در برود من هم بلند شدم و به طرفش رفتم و با صدایی بدون ذره ای لرزش به خاطر آمدنشان تشکر کردم.
من نشکستم... مطمئن هستم نشکستم... شاید لحظه ای خم شدم ولی فقط لحظه ای...
همه رفتن. همه بجز مامان ...
کی مامان جزو همه شد؟
بابا مثل همیشه مونده بود.
رفتم داخل و سوار آسانسور شدم.در آینه به خود نگاه کردم...ذره ای تغییر در آرایشم نبود...به چشمم نگاه کردم... هنوز روح داشت... پس مطمئنن نشکسته بودم... خم نشده بودم... انتظار نداشتم ولی غیر قابل باور هم نبود.
رسیدم بالا...در خانه باز بود... داخل شدم... از سالن رد شدم...نگاه گذرایی به گوشه سالن که کادو ها روی هم تلنبار شده بودند، کردم...وارد اتاق شدم... حالا این اتاق فقط متعلق به من و منصور نبود...مال فرناز هم بود.
مامان و بابام روی تخت نشسته بودند...ساکت...
منصور ایستاده بود... همانجوری که قبل از خنده ی من ایستاده بود...حتی همان جا...
به طرف در کمد رفتم و بازش کردم. نگاه خیره همه را رو خودم حس کردم.
منصور همه بود... از اولش هم جزو گروه *همه* بود.
تاپ و شلوارم رو برداشتم و به طرف حموم رفتم. در حموم رو بستم...نفس عمیق کشیدم و لباسم را عوض کردم.
romangram.com | @romangram_com