#خیانت_پارت_3

بارها خواستم ازش بپرسم چرا به من زل زده بودی؟ منتظر چه چیز بودی؟

پیش خودم فکر کردم: که چرا باید همه به این دوتا نگاه کنن؟ مگه چه چیز غیر عادی وجود داره؟ یه پسر خاله و دختر خاله که اومدن اینجا دارن... دارن...دارن...

لباس فرناز را نگاه کردم... کج بود...چروک بود...موهاش به هم ریخته بود...

لباس منصور را نگاه کردم. همان لباس راه راه خاکستری را پوشیده بود. خودم برایش خریده بودم. اما دکمه هاش درست بسته نشده بود. موهایش مرتب بودند...اما گردنش قرمز بود...نه قرمزی عادی...رنگ رژ بود...

نگاهم سر خورد روی فرناز...رژ قرمزش پخش شده بود.

شما به این می گویید خیانت؟

نگاهم باز به طرف چشمان منصور رفت...

نگاهش کردم... نگاهم کرد...ساکت بودم...ساکت بود...

گوشه ی لبم کج شد. کم کم لبخندم شکل گرفت. لبخندم بزرگ و بزرگ تر شد. دیگر لبخند نبود...من داشتم قهقه میزدم...

چه کسی آمد و زیر بازویم را گرفت و با خودش برد؟!...یادم نیست.

من فقط می خندیدم...

با اولین ضربه صدام آروم شد...با دومیش خنده ام محو شد...با سومیش ساکت شدم...با چهارمیش چشمانم دید...

در حیاط بودیم... بابا جلویم بود...دستش بالا رفته بود تا ضربه بعدی را بزنزند...دستش را در هوا قاپیدم...تنها تکیه گاهم این مرد بود...

آرام زمزمه کردم"همه رو از اینجا بیرون کنید. خودتون هم برید."

دستش نرم شد. لغزید و کنار هیکل تنومندش قرار گرفت.چند ثانیه به چشمانم خیره شد و بعد رفت.

romangram.com | @romangram_com