#خیانت_پارت_2


از کنارش رد شدم و رفتم گوشه ای دیگر ایستادم. حوصله ی رقصیدن را نداشتم.

راستی از کی شروع شد این حس دوست نداشتن؟ چرا مادرم را دوست ندارم؟

آهنگ اول تموم شد. فردی دستگاه را به کل خاموش کرد. این یعنی من و شوهرم باید برویم وسط و مثل همه بیهوده بدنمان را تکان دهیم.

مادرم همه را ساکت کرد و شروع کرد به سخنرانی. مثل همیشه سرم را انداختم پایین و سعی کردم به هیچکدام از کلمات خارج شده از دهانش گوش ندهم.

یلدا پیشم آمد و باز از سردردش ناله کرد. حوصله هیچکس را نداشتم. سریع گفتم"باشه... باشه... برو تو اتاق ما دراز بکش...کسی اونجا نمیاد."یلدا رفت.

آن لحظه به چه فکر می کردم؟ چرا یادم نمی آید چه چیزدر ذهنم بود؟

همه دست زدند. حتما چیز جالبی از مادر من شنیده بودند. من هم دست زدم. ساناز آمد کنارم و گفت"همیشه واسه خودتو شوهرت دست میزنی؟"

دستم خشک شد. داشتند برای من و شوهرم دست می زدند؟

دوباره همه ساکت شدند و مادر ادامه داد. صدای جیغ در صدای مادرم وقفه ایجاد کرد.

چرا اول از همه نرفتم ببینم که بود و چرا جیغ زد؟ چرا گذاشتم بقیه زودتر بروند؟

همه به طرف اتاق خوابمان رفتند. من هم پشتشان حرکت کردم. احمقانه ترین فکر عمرم را کردم..."خوب شد اتاقمون رو مرتب کردم"

همه وارد شدند. من چیزی نمی دیدم. بقیه را عقب زدم رفتم جلو.

اولین چیزی که دیدم یلدا بود که گوشه ای کز کرده بود و هق هق گریه می کرد. چشمم را چرخوندم و شوهرم را دیدم.

فرناز کنارش بود...سر فرناز خم بود...اما منصور به راحت به چشمانم زل زده بود.


romangram.com | @romangram_com