#خیانت_پارت_1

چند وقت پیش بود؟

درست یادم نیست. الان دیگر تقریبا هیچ چیز یادم نیست.

چرا یادم هست. مگر میشود از یادم رفته باشد؟

آن روز خندیدم؟ نه اول شک زده نگاه کردم...بعد از ته دل خندیدم.

تا الان برای آن اتفاق یک لحظه هم گریه نکردم. فقط همان لحظه خندیدم.

یک جشن بود! شاید هم یک پارتی! نه یک تولد بود...تولد من بود.

تولد من در خونه ی من در اتاق من...

همه چیز خوب بود؟ نه فقط همه چیز عادی بود.

لباس مشکی بلندی تنم بود. از همان هایی که عاشقش بودم. اما الان چه؟ هنوز هم عاشق آن لباس ها هستم که شوهرم برایم خریده بود؟!

سالن از هر وسیله ای خالی بود. به جای وسیله ها ،کلی آدم ایستاده بودن. من تماشاچی بودم.

همه بودند؟ همه یعنی دوست، فامیل و همکار؟ آری ... دوست و فامیل و همکار همه بودند.

تمام شب با خود گفتم: "چرا تولد گرفتم؟"

آهنگ گذاشتند. از همان آهنگاهایی که من ازشان متنفرم. همه آمدند وسط و شروع کردند به تکان دادن ناموزون خودشان.

از کی آنجا نبود؟ از کی ندیدمش؟

مادرمم آمد کنارم و حرف زد:"برو شوهرتو پیدا کن و بیار وسط باهم برقصید. من موزیک رو خاموش میکنم توم برو بیارش. بیچاره اینقدر زحمت کشیده واسه این تولد."

romangram.com | @romangram_com