#خیانت_پارت_38


ماشین حرکت کرد.

"آبجی شما بچه دارین؟"

چشمانم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم و زیر لب گفتم:"بگو...بگو"

دلم فقط یک تلنگر می خواست.

آرام گفتم:"نه هنوز"

"پس برو خدا رو شکر کن"

لرزش بدنم بیشتر شد.

"نمی دونی بچه بزرگ کردن چقدر سخته، به خدا کمرم شکسته"

طاقت نیاوردم...حس می کردم به بچه ی من توهین شده...داد زدم:"پیاده میشم"

ترسید"آبجی من که چیزی نگفتم،باشه دیگه هیچی نمی گم، بیا..."

با دست ادای بستن زیپ دهانش را درآورد.

تا پایان مسیر هیچ حرف دیگری نزد. موقع پیاده شدن تراول را روی صندلی عقب گذاشتم و گفتم:"این هدیه من به بچت"

رو به روی در ورودی ایستادم و التماس کردم:"خـــــــدا"

به آرامی در را باز کردم و وارد شدم. برای وقت تلف کردن، از آسانسور استفاده نکردم. سست بودم...به سختی پله ها را بالا رفتم.


romangram.com | @romangram_com