#خیانت_پارت_37
با صدایی که خودم هم نمی شنیدم گفتم:"خوبه"
کمی سکوت برقرار شد.
"آدرس رو بدم؟"
"برام اس ام اس کن"
"باشه، فعلا"
موبایل از دستم لیز خورد و روی زمین افتاد. سرما دربدنم نفوذ کرد....انگار هیچ پوست و گوشتی نداشتم...سرما استخوان هام را احاطه کرده بود.
بلند شدم و داخل خانه رفتم...روی مبلی نشستم که ساعت دقیقا رو به روش، روی دیوار نصب شده بود.
فکرم خالی بود...خالی تر از همیشه...
ساعت هم با من سر لج داشت...بعضی مواقع به عقربه ها شک می کردم...دقیقه شمار ساعت به سرعت ثانیه شمار حرکت می کرد.
ساعت 2 شده بود و من هنوز توی خانه بودم. پاهای سست شده ام را به اتاق خواب کشاندم. اولین لباسهایی که به دستم رسید را پوشیدم.
از خانه بیرون زدم و اولین ماشین را دربست کردم...برای اولین بار در زندگی ام چانه زدم.
"من 5 تومن بیشتر واسه این مسیر نمی دم"
می خواستم دیر بشود...می خواستم نشود...اما همه با من سر لج داشتند.
"آبجی شما سوار شو. مسیرمه...خودمم دارم میرم همون نزدیکیا،هرچقدر دوست داشتی کرایه بده"
بی هیچ حرفی، بدن لرزانم را داخل ماشین بردم و در را بستم.
romangram.com | @romangram_com