#خیانت_پارت_29

"مگه نرفتی؟"

"نه"

"چرا؟"

"میترسیدم دیوونه بازی در بیاری"

"مگه تا حالا دیوونه بازی در اوردم؟"

صورتش رو چرخوند و لحظه ای نگاهم کرد و باز سکوت کرد.

"چرا برات مهم بود؟"

سکوت تنها جواب من بود...این فکر با اهمیت بودن در چشم رضا چشمه اشک رو ساکت کرده بود.

لبخند رو لبهام اومد...صدای پوزخندش اومد.

"واقعا فکر کردی برام مهمی؟"

نابود شدم...ویران شدم...هوای درون ماشین برای این حال من کافی نبود...خفه بود...گرم بود...شیشه رو پایین کشیدم.

"نه خانوم ساداتی، برای اون بچه معصوم نگران شدم نه تو که..."

حرفش رو نیمه تموم ول کرد...خوشحال بودم که ادامه نداد...می دونستم ادامه حرفی که من رو با فامیلی شوهرم صدا کرد،خوب نخواهد بود.

هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. حتی وقتی رو به روی خونه مادرم توقف کرد هم بدون هیچ حرفی پیاده شدم و به طرف در رفتم.

چند قدم که از ماشین دور شدم صداش رو شنیدم.

romangram.com | @romangram_com