#خیانت_پارت_28
پیاده شدم و به آرومی در رو بستم...خداحافظی نکردم...فقط یه نگاه کوتاه...
ماشین با سرعت از جلوی من رد شد و من همچنان خیره بودم.
چرخیدم و به طرف درِ خونه قدم برداشتم. پشت در ایستادم و کلید ها رو در اوردم...اشکم هنوز جاری بود.
من احتیاج داشتم به ژنتیک مزخرف...به شباهتی که قوی بودن،خانوم بودن رو برام تعریف کرده بود و الان من احتیاج داشتم به این شباهت لعنتی تا بتونم باز هم به زندگی ادامه بدم...که بتونم باز هم مثل یه خانوم متشخص باشم.
کلید ها رو توی جیبم برگرداندم و برگشتم طرف خیابون تا تاکسی بگیرم.
کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی شدم اما در کمال ناباوری من ماشین شاستی بلند مشکی رنگی جلوی پام ایستاد.
"کجا می خوای بری؟ مگه نگفتم برو خونت؟ با این حالت بهتره خونه باشی"
سرم رو بالا کردم و سعی کردم اشک هام رو مهار کنم.
"میخوام برم به مامانم سر بزنم"
چند ثانیه نگام کرد و بعد با اخم سرش رو برگردوند و به رو به رو خیره شد.
"می رسونمت"
بدون هیچ حرفی سوار شدم. تمام هوای توی ماشین بوی ادکلنش رو می داد...این کمی دردم رو تسکین می کرد.
این بو باعث می شد فکر کنم لحظه ای در آغوشش هستم.
فکری که توی ذهنم آمده بود رو به زبون آوردم
romangram.com | @romangram_com