#خیانت_پارت_27
بی نور چشمت،زندگیم تا به کی؟
"چی با خودت می گی؟"
به خودم اومدم و اروم سرم رو صاف کردم و به رو به رو خیره شدم.
"دارم می گم الان باید خیلی خوشحال باشی که من تو ماشینتم،افتخار دادم بهت"
من در مقابل این مرد،من نبودم...ژنتیک نبودم...فرد دیگری بودم...
"ممنون از لطفت، حالا اون آبمیوه رو بخور برا بچت هم خوبه"
نفسی برام نموند اشک هام قدرت بیشتری پیدا کردن و بالاخره وارد صورتم شدن.
من مادر بودم...مادر بچه ای که با وجودش تمام آرزوهام رو به دور دست می برد...حتی غیر ممکن می کرد.
بازهم این مرد عجیب ترین کار ممکن رو کرد...بدون هیچ توجهی به اشک هام ماشین رو روشن کرد.سعی می کردم این اشک های لعنتی رو پس بزنم اما این بی توجهی نه تنها ساکتشون نمی کرد بلکه سرعتشون رو تشدید می کرد.
ماشین از حرکت ایستاد...بدون ذره ای نگاه به من حرف زد
"پیاده شو برو خونت"
به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم رو به روی خونه من و منصور هستیم. دلم شکست...این بود اون بد نگذشتن؟
درِ ماشین رو به آرومی باز کردم...همه حرکاتم به آرومی بود،دور شدن از این مرد،برای من کار سختی بود...باید با سرعت کم انجامش می دادم تا آسیب بعدیش بر روی روحیه ام رو کاهش بدم.
romangram.com | @romangram_com