#خیانت_پارت_30


"من دارم میرم،بیکار نیستم که دنبال تو بیام تا کار اشتباهی نکنی،پس برو و پیش مامانت بمون"

به راه خودم ادامه دادم و زنگ آیفون تصویری رو فشار دادم...لحظه ای بعد دَر باز شد.

داخل شدم...سرعت قدم هام رو بیشتر کردم...من واقعا به کمک مادرم احتیاج داشتم.

داخل ساختمون شدم و با آسانسور به طبقه32 رفتم.

مادرم این خونه رو انتخاب کرده بود. دلیل این کارش رو همیشه به خاطر دارم.

"خونه آدم هر چی بالاتر باشه انسان هم با خودش بالا می کشه"

این بالا بودن از هر نظر می تونست باشه...بالای شهر...بالاترین طبقه...بالاترین متراژ...این تنها حرف مادرم بود که من اجراش نمی کردم.

از آسانسور که بیرون اومدم، دَر خونه هم باز شد. پونه کنار در ایستاده بود.

"سلام خانوم کوچیک...داشتم آماده می شدم بیام خونه شما...ببخشید یکم دیر شد آخه خانوم بزرگ گفتن بمونم یکم مجسمه ها رو گردگیری کنم"

پونه خدمتکار مادرم بود. البته وقتی ازدواج کردم وظیفش دو برابر شده بود و باید از ساعت 12 ظهر به بعد به خونه ی من می اومد.

مادرم بهش گفته بود که من رو خانوم کوچیک و خودش رو خانوم بزرگ خطاب کند.

وقتی اولین بار پونه به خونه ما آمد، به مادرم اعتراض کردم و گفتم" چرا باید خدمتکار بگیریم؟چرا باید یه دختر جوان و زیبا این کار رو بکنه؟چرا به من و شما خانوم بگه؟"

"خدمتکار داشتن آدم رو متشخص می کنه، همه جای خونه باید زیبا و مرتب باشه...خدمتکارم جزوی از خونس، خدمتکار باید جایگاه خودش رو بدونه"




romangram.com | @romangram_com