#خیانت_پارت_23

خودم رو جمع و جور کردم...نفس مونده در ریه رو بیرون دادم لبخند کم جونی زدم.

"خواب نبودم آقای شیادی"

خندید...بلند خندید و من دلم رو گرفتم که روی زمین نیفتد.

با لبخند زیباش به چشمام نگاه کرد...خمیدگی کمرش رو به صفر رسوند و با صدای رسایی با من حرف زد"اون خانوم بارها صدات کرد،جواب آزمایشت رو می خوان بدن"

لبخندم کاملا محو شد و ذهن گیجم فقط این جمله رو تکرار می کرد«چرا اینجا؟چرا امروز؟این چه دیداریست؟»

به زحمت از جام بلند شدم و ذهنم رو باز از هر نوع فکری خالی کردم.

به طرف خانوم سفیدپوش رفتم...رو به روش ایستادم.

گرمای بدنش رو حس می کردم...درست پشت سر من،با فاصله ای کم ایستاده بود.

"خانوم من چندین بار صداتون کردم چرا توجه نمی کنید؟"

جوابی ندادم...انتظارم رو فهمید. توی چندین جواب روی میز دست برد و اولین برگه رو برداشت.

بازش کرد و توش رو نگاه کرد. لبخندش روی سرم آوار شد.

"تبریک می گم،جواب مثبتِ،شیرینی مادر شدنتون رو فراموش نکنید"

تمام بدنم شل شد. دستم رو به پیشخون گرفتم تا نیفتم ولی بی نتیجه بود...من سقوط کرده بودم.

دست های قوی کسی زیر بازوهام رو گرفت و از سقوط بدنم جلوگیری کرد.

تازه یادم افتاد کی پشت سر منِ مفلوک ایستاده...نمی دونم چجوری زنده موندم...نمی دونم.

romangram.com | @romangram_com