#خیانت_پارت_21
حرف مادرم بازم اولین فکریِ که تو ذهنم نمایان میشه"یه خانوم هر چقدر هم باهوش باشه نمیذاره کسی از عمق این ذکاوت بویی ببره.مردها باید فکر کنن که ما کوچیک هستیم و بی قدرت"
خنده ام شدت می گیرد...چقدر شباهت...
لباس خوابم رو می پوشم. لباس خوابش رو می پوشِ. زیر پتو می خزم. روی پتو دراز می کشِ. می خوابِ...بیدارم.
باز هم به طرف بالکن می رم...با همون شنل سبز.
سیگار اول
سیگار دوم
ابتدای سیگار سوم و حرف مادرم
اواسط سیگار سوم و افکار زیادی که از بند آزاده شدند و خودشون رو به در و دیوار مغزم می کوبند.
پریسا حس از خفته ام رو بیدار کرد...حس خواستن آزادی...حس خواستن آرامش...
به همه ابعاد موضوع فکر کردم و در آخر تصمیم رو گرفتم..."من میرم"
پاکت رو سر جاش گذاشتم و سنگ سرد رو روش گذاشتم. تصمیمم جدی بود...
کی فهمیدم که خواستن = توانستن، یه دروغه؟یادم میاد...واضح تر از هرچیز دیگه ای...
اون روز که بی رمق بیدار شدم و لباسم رو پوشیدم.
اون روز نحس...
اون روز بعد از دو هفته فرار کردن از واقعیت تصمیم گرفتم وجودم رو از این فکر پوچ راحت کنم...از شکی که در وجودم بود.
romangram.com | @romangram_com