#خیانت_پارت_19

وسایل روی تخت رو هم جمع کردم.

به طرف آشپزخونه رفتم و قبل از ورود به داخل نیم نگاهی انداختم.

زیاده روی کرده بود...هر سه رو باهم انجام می داد.

لبخند روی لب هام خونه کرد. چقدر این صحنه آرومم می کرد...کثیف بودن این مرد نهایت آرامشم بود.

از آشپزخونه دور شدم و این مسیر رو که بدون هیچ صدایی آمده بودم رو ایندفعه با صدای صندل هام طی کردم.

وارد شدم...هر دو روی صندلی نشسته بودند...مثل دو فرد کاملا پاک.

لبخندم رو کم کردم و رو به پریسا کردم.

"شرمنده عزیزم،شام رو به اندازه دو نفر درست کردم. آخه نمی دونستم تو میای."

بی حوصله بود.

"اشکال نداره،باید برم خونه،علی همین الان هاست که برسه"

منصور هیچوقت نتونست کسی رو از خودش راضی کنه...این رفتار پریسا مهر تاییدی بر افکار منِ.

"آره،برو،شوهرت رو منتظر نذار"

روی کلمه شوهر بسیار حساس بود و من با استفاده از این دانسته اون رو نابود می کردم.

راستی از کی عذاب کشیدن پریسا اینقدر لذت بخش شده بود؟

پریسا رفت. شام رو بدون هیچ حرفی خوردیم.

romangram.com | @romangram_com