#خیانت_پارت_18


خندید...یه خنده عصبی.

صدای منصور تو خونه پیچید. راستش رو بخواید این هم می دونستم که زودتر میاد خونه.

از روی صندلی بلند شدم. باید ماتش می کردم. نه ،باید ماتشون می کردم.

منصور به آشپزخونه رسید و با سلام وارد شد. لبخند زدم. سلام نکردم. به طرفش رفتم و خودم رو توی آغوشش جا کردم.

ماتش برده بود...اینواز دست های بی حرکتش فهمیدم.

بعد از چند ثانیه دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد.

بازم حدسم درست بود...حلقه دور کمرم اصلا تنگ نبود. فقط برای حساس نشدن من بود.

زیاده روی رو جایز دونستم و با کمی عقب کشیدن خودم به صورتش نگاه کردم.

معذب بود. منم با گذاشتن لب هام روی لب هاش معذب ترش کردم.

منتظر همراهیش نبودم...می دونستم امکان نداره بتونه این یک قلم رو هضم کنه.

صدای سرفه پریسا باعث شد عقب بکشم و لبخند پیروزی روی لبم بشینه.

من در این زندگی پیروز نبودم...اما دلم به همین پیروزی های کوچک خوش بود.

کتش رو که با کمک من در اورده بود رو برداشتم و به طرف اتاق خواب رفتم.

هیچ اعتراضی وجود نداشت...هرچه باشد باید از دل نازک پریسا خانوم در بیاورد...شاید با یک حرف عاشقانه...شاید با بوسه ای عاشقانه...شاید هم با آغوشی...


romangram.com | @romangram_com