#خیانت_پارت_17
"خبرم رو بگم یا باز می خوای نصیحت کنی؟"
لبخند زدم. اگه می گفتم نه بازم حرف خودش رو به زبون می اورد پس چه فرقی داشت؟
"دارم میرم از ایران،همه کارام جور شد،دارم راحت میشم از اینجا"
شک زده شدم. مطمئنم اون هم این رو فهمید...از لبخند کجش معلوم بود.
"نمی خوای تبریک بگی؟"
از حرف تکراری خوشم نمی یاد اما تنها چیزی بود که یادم اومد
"با شوهرت می ری؟"
لحظه ای نفس نکشید و بعد دوباره بحث رو عوض کرد
"تو نمی خوای اقدام کنی؟"
چقدر حرص خوردن این زن رو دوست داشتم.
"نه،من بدون منصور جایی نمی رم"
می دونستم...شاید کل ما جرا رو نه ولی تا اونجایی که لازم بود می دونستم...
خندید و عکس العمل نشون داد "به خدا تو خیلی ماهی...شوهرت جلوی چشمات با دخترخالش بود اونوقت تو بدون اون آب هم نمی خوری؟"
دوست داشتم بگم... بگم شوهر من،دوست پسر جنابعالی هم هست...تو چرا ولش نکردی؟
"من دوسش دارم،اونم دوسم داره،هر مردی شیطنت های خودش رو داره"
romangram.com | @romangram_com