#خیانت_پارت_12


"نه"

"خب پس چی شده؟"

پوفی کرد و دراز کشید. نه پشت به من دراز کشید که ناراحت بشم نه رو به من که بگم چقدر پرویی.

چقدر خوب می شناختمش. اما اون روز یه کار جدید کرده بود...با دختر خالش...یه کاری که فکر نمی کردم...نه که دور از ذهن باشه...دلیلی برای فکر کردن بهش نداشتم...

اونشب دیرتر از همیشه چشماش گرم شد. اونقدر می شناختمش که می دونستم کی چشماش گرم می شه.

خودم رو بهش نزدیک کردم...لبم رو گذاشتم روی بازوش...چشماش باز شد...آباژور رو روشن کرد...با تعجب بهم نگاه کرد...مثل آدمای جن دیده...

"مطمئنم حالت خوب نیست"

خندیدم.

"حالم خوبه،تولدمه ها،کادوم رو می خوام"

"آخه..."

نذاشتم ادامه بده. لبم رو به لب هاش نزدیک کردم...دیگه حرف نزد...

اولین شبی بود که من خواستم...اولین شبی بود که واقعا لذت بردم...اولین شبی بود که...

خوابش برده بود. آروم از زیر پتو بیرون اومدم و به طرف کمد رفتم. تو تاریکی هم می تونستم اون شنل سبز رنگ رو پیدا کنم.

تنم کردم و به طرف بالکن رفتم...مثل یه معتاد...


romangram.com | @romangram_com