#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_99
............
باصدای زنگ ساعت بیدار شدم
هوووف حالا کی هانا رو بیدار کنه! هنوزم توی بغلم بود حلقه ی دستامو از دورش باز کردم
واز تخت پایین اومدم بعد از رفتن به سرویس و تعویض لباس بیدارش کردم.
هفت و نیم راه افتادیم وتا رسیدیم دانشگاه.چند دقیقه بعد ما استاد هم وارد شد و
سریع برگه ها رو پخش کرد
نیم ساعتی گذشته بود وبجز دوتا سوال همه رو جواب دادم هرچی فکر میکردمم یادم
نمی اومد. نگاه به برگه ی هانا که کنارم بود کردم. اونا رو جواب داده بود ولی سوال رو ننوشنه
بود.
همینکه استاد سر برگردوند اشاره ای بهش کردم. سری به نشونه ی چیه تکون داد. زیر
لب گفتم:
_برگه ها رو عوض کن برا منم بنویس
استاد برگشت. زن حدودا ساله ای بود. توی کلاس چرخ میزد. منتظر بودم از کنار ما
بره. همینکه رفت برگشو کشیدم و با خودم عوضش کردم. از دست خطش تقلید کردمو سوال رو
جواب دادم و منتظر شدم. این کار همیشمون بود و دیگه خدای تقلب بودیم. چند دقیقه بعد برگه
ها رو عوض و هرکی مال خودش رو تحویل داد و بعد برگشتیم سرجاهامون. چندمین بعد همه
برگه ها رو تحویل و استاد ادامه ی درس رو داد.
کلاسامون تموم شد.
_هانا ، منو عاطی و ترانه و نرگس و فاطی میخواییم بریم یکم بگردیم تو بازار عید نزدیکه
دیگه. تو نمیای؟
romangram.com | @romangram_com