#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_91

_اگه بخاطر کسرا نبود جنازش از اینجا میرفت بیرون. حق نداره دورورت بپلکه فهمیدی؟


باشه ی کوتاهی گفتم و رفتم بالا. اشکام تند تند میریختن وبند نمی اومدن. بافت و
روسریمو کندم و گوشه ای انداختم و رفتم زیر پتو. صدای در اتاق اومد و بعدصدای خش و پشی
که بخاطر تعویض لباسش بود و بعد تخت تکونی خوردکه فهمیدم اومدروی تخت. کنارم با فاصله
خوابید. کمی
گذشت که پتو از سرم کشیده شد. نیم خیز شد سمتم
_گریت برای چیه؟چقدر چشمای تو اب دارن که تموم نمیشن؟
جوابش رو به تندی دادم:


_حق نداری سرم داد بزنی وقضاوتم کنی. دفعه ی اخرت باشه همچین کاری کردی وگرنه
من میدونم با تو
ساکت شد. هووفی کرد. خیره شد تو چشمام و به حرف اومد
_انتظار داشتی مثل ماست بمونم نگاه کنم؟ هانا تو زنمی ناموسمی حق بده بهم که از
حرفای اون مردک عصبی بشم. غرور و غیرتم رو جریحه دار کرد و اگه دوثانیه بیشتر میموند
تضمین نمیکردم سالم بمونه.


امروز روز نحسی بود. دوبار بحثمون بالا گرفته بود. شاید حق با اون بود چون خودمم به
خاطر هستی ناراحت شدم. هرچند مینا گفته بود که فقط هستیه که میلاد رو دوست داره و
عشقش یه طرفس ولی باز هنوز ناراحتم. ولی من میلاد رو دوست داشتم که به خاطرش ناراحت
شدم.

romangram.com | @romangram_com