#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_9

_نمیدونم دیشب چی شده !تا اونجایی که میدونم نسترن و تو تنها مونده بودین ! زنگ
زدم نسترن گوشیش خاموش بود! حتما اون یه چیزایی میدونه ، قرار بود باهم برین خونه .


خیره شد توی چشمام و گفت
_حرفامو باور کن هانا . من کاری نکردم ، اصلا یادم نمیاد دیشب چی شده، مشروب هم
نخوردم که بگم مست بودم کاری کردم . ولی اگه کارمن بوده پای کارم هستم .قسم میخورم.
ساکت شدولی بعد از چند دقیقه انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
_هانا! یعنی ممکنه فقط کنارهم خوابیده باشیم و اتفاقی بینمون نیوفتاده باشه؟
باناامیدی و صدایی اروم و لرزون:
_تمام بدنم درد میکنه ، و..خب.. خب.. خون روی تخت و...


حرفم رو ادامه ندادم.
منظورمو فهمید
پلک هام سنگین و بدنم سرد و بیحال شده بود . دوباره روی مبل دراز کشیدم و چشمام
رو بستم . جونی برام نمونده بود.
صداش اومد:
_چت شد؟حالت خوب نیس؟
جوابشو ندادم که باز گفت
_رنگت شده عین گچ! فک کنم ضعف کردی . این شیر عسلو بخور
_نمیخوام



romangram.com | @romangram_com