#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_8

غریدم_ به تو مربوط نیس ، میخوام برم.
درو بست و جلوش ایستاد


_ گفتم برو داخل . حالت که بهتر شد خودم میبرمت . حتی نمیتونی درست راه بری! لطفا.
از اونجایی که حالم خوب نبودراه طولانی حیاط روکه اومده بودم باز طی کردم و برگشتم.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم. رفت تو اشپزخونه و بعد چند دقیقه با یه لیوان برگشت. به سمتم
گرفت
_شیر عسل، بخور فشارت افتاده رنگت پریده
_ برو اونور. نمیخوام
_لجبازی نکن بخور
داد زدم
_ گمشو . من از دست تو هیچی نمیخورم
سعی کرد حرفی نزنه و عصبانیتش رو پنهون کنه ولی من همه ی حالتش هاش و حرکاتش
رو از حفظ بودم


بدون هیچ حرفی لیوان رو روی میز گذاشت و نشست رو به روم.
و بعد چند دقیقه به حرف اومد:
_هانا! تو که منو خوب میشناسی. مگه نه؟میدونی اهل نارو زدن و دست درازی به دخترا
نیستم. اره؟ میدونی؟مگه بهم اعتماد نداشتی؟
چی میگفتم؟میدونستم اینارو ، ولی از صبح همه ی فکرم نسبت بهش عوض شده . میلاد
اون میلاد قبلی که دوستش داشتم نیس . هست؟ نه نیست..
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:

romangram.com | @romangram_com