#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_10
فریاد زد:_بخورش گفتمممم...کفریم کردی.. میفتی رو دستم . تا یه دقیقه دیگه تمومشو
نخوری به زور میریزمش توحلقت.
چشمام پراشک شد و بغض کردم . لیوان روی میزو برداشتم و اروم اروم خوردمش. من
چقد بدبختم. اگه نمیخواست حالم بد شه اون کارو باهام نمیکرد.
کدوم کار؟چرا چیزی یادم نیست؟چرا هیچی نفهمیدم؟چیزی به خوردم داده؟ چرا کارش
رو انکار میکنه؟چرا سعی داره بگه کار اون نیس؟ اگه کاری نکرده پس حال الان من واسه ی
چیه؟اخه چرا با من؟بادوستش؟
اصلا من دوستش بودم؟ یعنی از اول با نقشه بهم نزدیک شده؟هدفش سواستفاده از من
بوده؟
بیخیال افکار درهم و آشفته ام شدم. چشامو بستم تا یکم حالم بهتربشه. نمیدونم کی
چشمام گرم و به خواب رفتم...
با تکون دستی وصدای هانا هانا گفتنی بیدار شدم . قاتل روحم بالای سرم بود. وقتی دید
چشمامروبازکردمکمی عقب رفت و گفت:
_چهارساعته خوابی.پاشوغذا بخوریم بریم پی بدبختیمون.
خوابالود پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم سمت آشپزخونه رفتم. دلم ضعف میرفت .
اونم سر میز نشسته و منتظربود. منو که دید شروع کردبه خوردن . نشستم روی صندلی کناریش
چون نمیخواستم نگاهم به صورتش بیفته . پلوماهیچه سفارش داده بود.
بعد از خوردن چند قاشق پاشدم رفتم توی سالن . میلادم بلند شد . رفت بالا و بعد
ازعوض کردن لباسش برگشت کیفم رو هم اورده بود
_بریم
بالحنی سرد و بی روح که از بعد اون اتفاق اینطور شده بود گفتم
_ کجا؟
romangram.com | @romangram_com