#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_89

بود. یه مسافرت سه نفره. همه چی باید تو دل من بمونه. یه ازدواج خوب با مردی که عاشقمه، یه
ماه عسل خوب، یه زندگیه عاشقونه و یه بچه ای که ثمره ی یه عشق ناب باشه...
بچه...باز یاد بچه افتادم.. اینکه بچه ی میلاده آرومم میکنه ولی اینکه موقع به وجود
اومدنش ما محرم نبودیم اذیتم میکنه .اینکه خلاف شرعه ناراحتم میکنه و همیشه هم ناراحتیم
رو سر کسی که دور ورم باشه خالی میکنم که تا حالا همیشه میلاد در دسترس بوده. با صدای
خنده ی بلند همتا به خودم اومدم. نگاهش کردم


_به چی میخندی؟
_یه ساعته صدات میکنم. داری خاطرات ماه عسلتونو مرور میکنی؟
پوزخندی زدم. این روزها زیاد تو فکر میرم
میلاد و کسرا با هم حرف میزدن و کامیاب بیشتر تماشاچی بود . بدم میاد که فکر میکنه
اینجوری کلاسش بالاتر میره. خیلی مغروره و همه رو از بالا نگاه میکنه. آخه بگو مگه کی هستی؟
مگه اینا زیر دستاتن اخه؟
بخاطر همین اخلاقاش بود که ازش خوشم نمیومد. البته با وجود حس عمیقی که به میلاد
داشتم از هرچی مرد و خاستگاره فراری بودم.


وقتی عزم رفتن کردن نفس راحتی کشیدم چون حس میکردم توی زندانم. خجالت
نمیکشه با وجود میلاد خیره میشه بهم. اعصابم رو بهم ریخته بود و مدام دلم توی دستم بود که
مبادا اتفاقی بیوفته .موقع رفتن به حرف اومد و دهن بی چاک و بستش رو باز کرد و گفت:
_هیچ وقت فراموشت نمیکنم هانا همیشه فکر میکردم قسمت من میشی ...این پسره
لیاقت تو رو نداره! فکر میکردم بهتر از اینا باشه که راضی به ازدواج باهاش شدی!
بلاخره حرفش رو زد عوضی .اخه به تو چه؟ دستای میلاد که کنارم بود مشت شد و با

romangram.com | @romangram_com