#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_88

_مرسی. خوش اومدی بفرما بشین
رفتم توی آشپزخونهو قهوه ساز رو به برق زدم.
میوه هم شستم و گذاشتم توی جامیوه ای
دقایقی بعد با سینی حاوی قهوه و کیک شکلاتی بیرون رفتم. میلاد اومد و سینی رو از
دستم گرفت. منم از خدا خواسته، تحمل سنگینی نگاه کامیابو نداشتم. میوه ها رو آوردم و با
پیش دستی روی میز گذاشتم خودمم پیش همتا و جایی که دید کمتری به کامیاب داشته باشم
نشستم. دم گوش همتا گفتم:
_اینو چرا با خودت آوردی؟


_چیکارش میکردم؟ از دیروز که فهمیده ازدواج کردی دنیا رو به هم ریخته. امشب هم که
اومد خونمون وبا هزار خواهش و التماس خواست که بیاییم اینجا.. میلاد نفهمه ناراحت شه؟
_ نه نمیدونه. چیز خاصی هم نیس که بدونه
_حالا بیخیال کامیاب. از خودت چه خبر؟میلاد خوبه؟
_اره خیلی خوبه
دروغ نگفتم واقعا هم خوبه. حس میکنم ادم بده منم..
_ماه عسلتون چطور بود؟ خوش گذشت؟
به کنجکاویش خندیدم


_ماه عسل چطوری میخوای باشه؟ خودت که رفتی بهتر میدونی
همتا هم خندید و با ذوق گفت:
_وای آره هیچ دورانی مث دوران ماه عسل نیس. عالیهههه
عالی؟ خوب بود ولی شبیه ماه عسل های دیگه نبود بیشتر به یه مسافرت با دوستا شبیه

romangram.com | @romangram_com