#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_86

_اره ..دیگه کم کم بقیه میفهمن.. باید ببرمت تحت نظر یه متخصص باشی
سرش رو تکون داد و رفت سمت سالن. زنگ زدم و غذا سفارش دادم. با اصرار من چند
قاشق غذا خورد . این سری حالش بد نشد و راحت غذامون رو خوردیم و رفتیم بالا برای یه چرت
کوتاه
.........
توی سالن پای کتابا دراز کشیده بودم و درس میخوندم. هانا هم کنارم نشسته بود و کتاب
دستش بود، فردا امتحان داشتیم. یه ساعتی بود بکوب میخوندیم. با صدای زنگ آیفون سرمو
بلند کردم یعنی کی میتونه باشه؟ پاشدم و پای آیفون رفتم. چهره ی همتا و کسرا و یه پسر دیگه
توش خودنمایی میکرد. دکمه رو فشار دادم و در باز شد.
_کیه؟
برگشتم سمتش


_ همتا و کسرا و یه پسر دیگس که نمیشناسم. یه چیزی بپوش و بیا
رفت بالا منم در خونه رو باز گذاشتم و منتظرشون شدم. کنجکاو شدم اون پسره کیه که
همراهشونه! اصلا چرا پسر غریبه رو آوردن خونه ی من!
::::::::::::::::::::::::
هانا


رفتم بالا تا لباسی مناسب بپوشم. میلاد سفارش کرده بود هرچند اگه نمیگفت هم خودم
اینکار رو میکردم . اینکه روم تعصب داره رو خیلی دوست دارم. دارم سعی میکنم باحسم کنار
بیام و توی این دوراهی که توش گیر کردم راه درست رو انتخاب کنم.
زندگیه دیگه ! آدمو با کاراش غافلگیر میکنه.. منم غافلگیر کرد. یه ماه و نیم پیش

romangram.com | @romangram_com