#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_83
دقیقه بعد اومد بیرون. در حیاط رو بست و سوار ماشین شد. تا دانشگاه هیچ حرفی
نزدیم و همچنان اخمامون توهم بود.
وارد کلاس که شدیم سیل تبریکات بهمون سرازیر شد. سعی کردم ناراحتیم رو از توی
صورتم کنار بزارم و با لبخند تشکر کردم دخترا دست هانا رو گرفتن و بردنش اون سمت منم
پیش علی و بابک و سپهر و آرمان و اردلان نشستم
اردلان_ میلاد داداش واسه اون قضیه چیکار کردی؟
_آدرس میدمت بیا
_دمت گرم داداش نوکرتم
_خواهش میکنم داداش وظیفه بود
اردلان دنبال کار میگشت و بهم گفت اگه تونستم کاری براش دستوپا کنم منم به عنوان
مهندس توی کارخونه استخدامش کردم. یکی از کار خونه ها رو بابا داده من اداره کنم.
چند دقیقه بعد استاد اومد و ما هم ساکت شدیم و به درس گوش دادیم
استاد بعد یه خسته نباشید از کلاس خارج شد. وسایلامو توی کیف چرمم جا دادم و از
روی میز بلند شدم. اشاره ای به هانا کردم که بریم. از دخترا خداحافظی کرد و اومد پیشم
باهم بیرون رفتیم
بکوب کلاس داشتیم
ساعت بود و ما هم خسته. ناهارمون روحاضری توی دانشگاه خورده بودیم ولی من
گشنم شده بود باز. در خونه رو باز کردم یه راست رفتم توی آشپزخونه . دریخچال رو که باز کردم
آه از نهادم بلند شد. باصدای بلندی گفتم:
romangram.com | @romangram_com