#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_79

من که شد سرش رو پایین انداخت. فکر مشغولم مشغول تر شد.
شام توی فضای کاملا آروم صرف شد. البته اگه از نگاه های گاه و بی گاه هستی بگذریم.
تقریبا همه از علاقش به من خبر داشتند ولی خب من دوستش نداشتم اما دوتا خانواده بی میل
نبودند به خصوص مامان بزرگ. آدمی نبودم که با ناراحتی دیگران شاد بشم. با سقلمه ای از فکر
دراومدم و به زمان حال برگشتم. به ریحانه که کنارم بود نگاه کردم. اشاره ای کرد و زیر لب گفت:
_سه ساعته به هستی خیره شدی که چی بشه؟ خجالت بکش. نگاه به اخمای هانا کن


با تعجب به حرفاش گوش دادم. توی فکر بودم و بدون اینکه متوجه بشم به هستی خیره
شده بودم. به هانا نگاه کردم. اخماش توی هم بود و به هستی که با لبخندی پیروز نگاهش میکرد
خیره شده بود
اخمای خودمم تو هم رفت .وای بر من.. معلوم نیس نگاهم رو چی تعبیر کردن. کلافه از
پشت میز بلند شدم و بعد از تشکر به سمت سالن رفتم. چند دقیقه بعد یکی یکی اومدند. دیگه
از نگاه غمگین و با حسرت هستی خبری نبود و به جاش برقی توی چشماش میدرخشید. از خودم
بدم اومد که با کارم بهش امید داده بودم. باید بهش میفهموندم که هیچ علاقه ای بهش ندارم. بعد
از خوردن شامش اومد و کنارم نشست. با تعجب نگاهی بهش انداختم که بیخیال نگام کرد. بی
توجه بهش با آراد و رهام حرف میزدم.
خدایا اینو کجای دلم بزارم؟
وقتی هانا اومد و اونو کنارم دید بدون هیچ عکس العمل و واکنشی کنار نگین نشست.
................


ساعت بود که کلاس داشتن فردا رو بهونه کردم و اومدیم خونه. حال و حوصله ی دور
همی نداشتم..

romangram.com | @romangram_com