#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_75



_یه شب که پیشش خوابیدی یاد میگیری خواهر منو با هوو تهدید نکنی. بزنم ناکارت
کنم؟پاشو ببینم
_شوخی کردم هامون. بخواب همونجا منو بیچاره نکن. من غلط بکنم از این کارا بکنم .اگه
بخوامم از ترس شما دوتا اینکارو نمیکنم.
میدونستم شوخی میکنه. لبخندی زدم و دوتا دستامو با آرامش باز کردم و گفتم:
_برادر داشتن چه خوبههههه
همه کنار هم به خواب رفتیم


فرداش ناهار رو توی پارک جنگلی خوردیم. بعد کلی گشتن عصر اومدیم خونه و هامون و
هیراد حرکت کردن تهران. صبح هامون پرواز داشت.
:::::::::::::::::::::::::::::
میلاد
دوهفته ی ما هم گذشت و برگشتیم تهران. باید سر کلاسامون میرفتیم. برعکس اون
چیزی که فکر میکردم سفر خوبی بود. هانا هم حالو هواش عوض شده بود و به زندگیه عادیش
برگشته بود. خوشحال بودم از این وضعیت فقط تنها مشکلمون بچمون بود. اسمش که میومد
واکنش نشون میداد. برعکس من که عاشق بچم اون از بچه خوشش نمیاد. اصلا حواسش رو به
خودش نمیده و میدونم از خداشه که یه چیزیش بشه. موندم تو کار این بشر. مادر انقدر سنگدل
و بی عاطفه؟ پس کو اون مهربونی؟


فقط امیدوارم با گذشت زمان حسش عوض بشه.

romangram.com | @romangram_com