#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_72
با خنده چشم غره ای بهش رفتم که گفت
_چیه؟ دروغ میگم؟ لوووس
جیغ زدم_هامووووون یه چیزی به این بگو
خندید وتو بغلش فشارم داد
_محلشون نزار عشقولیه من.
تاشب انقدر سه تاشون تو سروکله ی هم کوبیدند تا دلدرد گرفته بودم از خنده ی زیاد.
میلاد از همون اول هم رابطه ی خوبی با هیرادداشت هامون هم زود جوش بود و سریع باهاش مچ
شد هر چند که میلاد از اون دوتا کم سن تر بود ولی از نظر قیافه و قدوهیکل باهاشون برابری
_ میکردیعنی اصلا بهش نمیخورد ساله باشه و وقتی نگاهش میکردی میگفتی حداقل
سن داره
دلمو گرفتم و کمی خم شدم
_بس کنید دیگه دلدرد گرفتم. آخ اخ مامان
دلم درد میکرد ولی نه خیلی. دِ بیا، خنده هم به من نیومده. هامون و هیراد بهم خندیدند
ولی میلاد نگران شد. اومد و کنارم نشست خم شد سمتم و آروم دم گوشم گفت:
_چت شد؟خوبی؟ کجات درد میکنه؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم و با دستم اونجایی که درد میکرد رو نشون دادم. دست
برد و همونجا رو ماساژ داد
_انقدر نخند دختر خوب یه چیزیت میشه
باز نگرانه بچش شد. نمیدونم چرا بهش آلرژی پیداکردم. نمیدونم چرا دوسش ندارم. حس
مادرانه بهش ندارم. یعنی مادری به سنگدلی و بی رحمیه من هست؟ نتونستم جلوی زبونم رو
romangram.com | @romangram_com