#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_63
که انگار ساله بردمش اسیری و همدیگه رو ندیدن. .همشون خونه بودند. من هر وقت میام همتا
و کسرا اینجان. خب چه کاریه بارو بندیلتون رو جمع کنین بیایین اینجا زندگی کنین
توی سالن نشسته بودیم و حرف میزدیم. هانا پیش هامون نشسته بود و قربون صدقه ی
همدیگه میرفتن نگاشون که میکردم خندم می گرفت هیراد متوجه شد ودم گوشم گفت
_به چی میخندی؟بگو منم بخندم
باحفظ لبخندم گفتم:
_ خوبه ساعت از ازدواجمون نگذشته انقدر دلتنگ هم شدین. دو هفته نبینین همو
چی میشه
خندید_هانا کوچیکه. نباید شوهر میکرد. دوریش برامون سخته
_اوووو انگار کجاس؟ چند کیلومتر اون ور تره. نیم ساعت هم تو راه نیستین.
_بزار خواهرت شوهر کنه بعد حس ما رو درک میکنی آقای داماد.
با این حرفش اخمام تو هم رفت. حق با هیراد بود. خندید و مشت ارومی به بازوم زد
_حالا نمیخواد اخم کنی. دیدی چقد حس بدیه.
_اره واقعا
نیم ساعتی هم اونجا موندیم . هامون روز دیگه پرواز داشت به خاطر همین هانا دل
نمیکند ازش. میگفت میمونیم تو که رفتی ماهم میریم ماه عسل.
من مخالفتی نداشتم برادرشه و بعد مدتی همدیگه رو دیدن. تازه معلوم نیس کی دوباره
همو ببینن.
_مشکلی نیس ما دوروز دیگه میریم
هامون_نه بابا برنامه هاتون رو به هم نریزین.
romangram.com | @romangram_com