#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_62
_کثافتای بی تربیت
انگار نه انگار. کرکر میخندیدند. هانا رفت توی آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه سینی
حاوی شربت و کیک برگشت.
تعارف کرد و نشست پیشمون. بعد چند دقیقه که دید فایده نداره و پسرا دلقک بازیشون
رو تموم نمیکنند به بهونه ی بستن چمدون هارفت بالا.
_مسخره ها شورش رو درآوردین. نشنوم دیگه سربه سرش بزارینا. بزار نوبت شماها بشه
تلافی میکنم
بابک_ایشالااا ایشالااا ما زن بگیریم تو بیا برابر تلافی کن. کیه که بدش بیاد
از ته دل قهقهه زدم. سالشونه به فکر ازدواجن. پسر حداقل باید به بالا باشه. نه مثل
من که سالگی زن گرفتم. فکرشو که میکنم منو بچم سال اختلاف سنی داریم خندم
میگیره. عین این مردای قدیم که زود زن میگرفتن زود هم بچه دار میشدن. نه یکی نه دوتا
تا. - بلکه
برای ناهار نگهشون داشتم. میگفتن اولین ناهار مشترکتونه ما سر خر نمیشیم. ولی من
قبول نکردم. این سوسول بازیا چیه؟
از بیرون غذا سفارش دادم و چهارتایی خوردیم ساعت بود که رفتن.
_ ساعت حرکت کنیم به شب نخوریم
_ باشه .برای دوتامون چمدون بستم. برم خودمم حاضر شم.
خدا خیرش بده. از چمدون بستن بدم میومد همیشه
نیم ساعت بعد توی ماشین بودیم .دو هفته مرخصی از دانشگاه برای هردومون گرفته
بودم. به خواست هانا اول رفتیم خونشون تا با خانوادش خداحافظی کنه. همچین می چلوندنش
romangram.com | @romangram_com