#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_61

_الهی آمین
یکی یه دونه پس گردنی زدمشون و خندیدم
_بزار برسین بعد شروع کنین.
علی_باشه حالا برو کنار بیاییم داخل.
کنار رفتم و داخل شدن. همونطور که می نشستند علی گفت
_هانا کجاس؟


_الان میاد. اون ظرف چیه دستت؟
_ مال تو نیس برای هاناس
_خب چیه؟
_به تو چه خب
گوشش رو گرفتم و پیچ دادم
_چی گفتی؟
_آی آی با تو نبودم. ولم کن بگم
همون موقع هانا با لباسی پوشیده و روسری کوتاهی روی سرش پایین اومد و به سمت ما
اومد و سلام کرد. پسراهم سلام کردند. ظرف کوچولو رو بهش داد
_به مامانم گفتم سفارشی برات درست کنه.


خودش و بابک زدن زیر خنده. در ظرف رو باز کرد و قرمز شد. کنجکاو شدم ببینم چشونه
سرکی کشیدم و توی ظرف رو نگاه کردم. کاچی بود. صبح هم خاله مریم)مامان هانا( آورده بود.
خندم گرفت. این دوتا پسر همیشه در حال خوشی و کرم ریختنن آدم هم نمیشن.
هانا چشم غره ای به هردوشون رفت

romangram.com | @romangram_com