#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_54

خداحافظی کردند وآرزوی خوشبختی کردند و رفتند. بابام جلو اومد و دستمو تو دست میلاد
گذاشت


_ته تغاریمو دستت میسپرم میلاد، خوب مواظبش باشی. اشکش در بیاد با من طرفی
_مثل چشمام مواظبشم عمو نگران نباش.
سری تکون داد و برگشت سمت من. طاقتم تموم شد .پریدم بغلش وبلند زدم زیر گریه.
راست میگن همه ی دخترا بابایین. موهامو ناز کردو گفت
_ دختر بابا قول بده خوشبخت شی. خوشحال باش تا منم خوشحال باشم. قول میدی؟
سرمو تکون دادم. توی چشمای همه اشک نشسته بود. بعد از بابام مامان اومد
توی بغل هم تا تونستیم گریه کردیم نمیتونستیم ازهم دل بکنیم. بقیه هم به ترتیب
اومدند جلو. هامون و هیراد تا تونستن میلاد رو تهدید کردن. انگاری فکر میکردن میخواد منو
بکشه.
چند دقیقه بعد خداحافظی کردن و رفتن و من موندمو میلاد و یه خونه ی بزرگ. هنوز
داشتم گریه میکردم. دستش رو روی گونه هام کشید و اشکامو پاک کرد


_ گریه نکن. ریملت میریزه شبیه هیولا میشی
چشم غره ای بهش رفتم
_عوض دلداری دادنته؟
سرشو تکون داد .پاشو لگد کردم که دادش بلند شد. بی توجه بهش سمت خونه حرکت
کردم. در حیاط باز بود.
_بیا با ماشین بریم
_میخوام پیاده برم

romangram.com | @romangram_com