#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_52
فقط چیزی که توجهم رو جلب میکرد دختر عمش بود هستی
نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم. شاید بخاطر چهره ی مغمومش بود شاید هم بخاطر
کینه ی توی چشماش. هرچی که بود حس خوبی بهم منتقل نمیکرد . با اکراه تبریک گفت و سریع
رفت. یه حدسایی میزدم ولی اهمیتی ندادم .چند باری با بقیه رقصیدم.خواهر برادرامون رو کسی
نبود از وسط جمع کنه. عسل برادر زاده میلاد هم نیم ساعتی پیشمون بود. دختر خوشکل و بامزه
ای بود.
یه آبشار مصنوعی توی محوطه ی پشت تالار بود که خیلی قشنگ و رویایی بود. به گفته
ی فیلم بردار چند تا عکس اونجا گرفتیم.
موقع رقص دونفره شد
پیست رو برامون خلوت کردند
دستم رو گرفت و باهم وارد جایگاه شدیم. دستامو روی شونه هاش گذاشتم و دستاشو
دور کمرم حلقه کرد. بین دو حس گیر کرده بودم. هم دوسش داشتم هم نداشتم. دوسال عاشقی
کم نبود
دو سال شب و روزت رو با خیال یه نفر بودن کم نبود. اگه نزدیکش میشدم مطمئنا فیلَم
یاد هندوستان میکرد. شاید باید دوری میکردم ازش. نمیخواستم بزور نگهش دارم. نمیخوام باز
عاشقش بشم و بعد از طلاق حالم بدتر از این بشه.
_به چی فکر میکنی؟
با صداش سرمو بالا گرفتم و تو چشماش خیره شدم. به چی فکر میکردم؟ به خودم.. به
میلاد.. به بچه.. به همه چی
_به زندگیم ، به زندگیمون ، به بچه ، این بچه چه گناهی داره که باید با ما بسوزه؟
romangram.com | @romangram_com