#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_51

همتا_باز شما دوتا افتادین به جون هم؟ یادتون رفته این فضولی ارثیه. هممون عین
همیم.
هامون_منو قاطی خودتون نکنین لطفا
هیراد_هیییییس جلوی داماد آبروداری کنین.
چهارتایی برگشتیم سمت میلاد. یه تای ابروش رو داده بود بالا و با لبخندی محو نگاهمون
میکرد. متوجه نگاه ما که شد گفت
_راحت باشید من چیزی نشنیدم و ندیدم.
نفس راحتی کشیدن
میلاد_نمیدونستم یه برادر دیگه هم دارین؟
هامون جلو رفت و دستشو به سمتش دراز کرد.


_سلام نکردم فک کنم. من هامونم. چون اینجا زندگی نمیکنم ندیدی منو.
میلاد دستش رو فشرد و همدیگه رو بغل کردن.
هامون از طرف دانشگاهش بورسیه شد والان انگلیس درس میخونه اونم پزشکی
سالشه و بچه ی سومه. یعنی اول همتای سالس وبعد هامون ، هیراد ساله ، منم که ته
تغاری.
کمی پیشمون موندند و رفتن. عاقد اومد و بینمون خطبه ی عقد رو خوند و من رسما زن
میلاد شدم.
حس خودم رو درک نمیکردم. نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت . مطمعنا اگه این اتفاقات
نبود من خوشبخت ترین دختر جهان میشدم.
همه به ترتیب اومدند و تبریک گفتند و هدیه دادند. علی و بابک و بقیه ی دوستامون هم
اومده بودند چه دوستای دوران دبیرستانم چه دانشگاه.
امشب با خیلی از فامیلای میلاد هم آشنا شدم. با عمش و عمو هاش و داییش.

romangram.com | @romangram_com