#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_5
ما شامل من ، نسترن ، علی ، بابک و میلاد بود . یه دوستی قوی و مجاز که صمیمیتمون باعث به
وجود اومدن روابط خانوادگی هم شده بود..دوستای دانشگاهیمون رو دعوت کردیم و میلادو
سورپریز کردیم . خیلی خوشحال شد. اینو از برق چشماش میشد فهمید . شب فوق العاده ای بود
و به همه خیلی خوش گذشت
آخرشب بچه ها یکی یکی عزم رفتن کردن . فقط من،نسترن،علی،بابک وخودمیلادکه
ازهمه صمیمی تربودیم مونده بودیم. نسترن رفت تواشپزخونه وبراهمه ابمیوه اورد. بعداز اینکه
خوردیم پاشدیم بریم دیگه . یکم حالم بد شده بود. فک کنم از خستگیه زیاد بود . علی و بابک
رفتن. منو نسترن هم رفتیم بالا تو اتاق میلاد مانتوهامون رو بپوشیم . سرم گیج میرفت...و...و؟
باقیش چیشد!چرا چیزی یادم نمیاد دیگه؟
هوووووف
از بس فکرکردم مغزم درحال انفجاربود
بد بلایی سر مسبب این اتفاق میارم..
من هانام..هانا.. دختری که حس انتقامش خیلی قوی بود
دختری که اگه کاری بخواد بکنه حتما انجام میده
دختری که نذاشتن اشک تو چشاش بشینه. ولی بی خبرن از اینکه الان انقدر اشک
ریخته که دیگه رمقی تو تنش نمونده . میلاد باید تقاص کارشو پس بده..
موهای خیسم رو باکش بستم وشالم رو سرم کردم واز اتاق اومدم بیرون .
فرشته ی عذابم طبقه ی پایین تو سالن سر به زیر و متفکر روی مبل نشسته بود .
نمیفهمم دلیل این رفتاراش چیه
مثلا میخواد بگه ناراحته؟ پشیمونه؟نمیخواسته اینجوری بشه؟
romangram.com | @romangram_com