#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_46

هیجان داشتند و شاد بودند. من هم تظاهر به شادی میکردم ولی همه میفهمیدند که دیگه هانای
قبل نیستم. ساکت و گوشه گیر شده بودم و کمتر توی جمع میرفتم. بارها ازم خواستن که اگه
مشکلی دارم بهشون بگم ولی من استرس برای عروسی و غم و درد دوری از اونها رو بهونه
میکردم.
بعد از تعویض لباس پایین رفتم. مامان، بابا ،هیراد و میلاد مشغول خوردن صبحونه بودند.
صندلی بغل هیراد رو عقب کشیدم و نشستم. حین این که لقمه ی نون و پنیر میگرفتم گفتم


_ مامان هامون کی میرسه؟
بعداز ظهر هواپیمامیشینه. _
سری تکون دادم و لقمه رو تو دهنم گذاشتم. برای دیدنش لحظه شماری میکردم..
بعداز صرف صبحانه پاشدیم بریم آرایشگاه. منو رسوند وخودش رفت. وارد آرایشگاه
شدم. خانمی برای استقبال اومد
_سلام خانم خوش اومدین. وقت قبلی داشتین؟
_سلام. آره حقی هستم
_ بفرمیایید از این طرف


به سمت سالن مخصوص عروس رفتیم. آرایشگر من اونجا منتظرم بود..
بعد از اینکه چند ساعت کسل کننده گذشت همتا و میناهم اومدند آرایشگاه به عنوان
همراه و باعث شدکمتر حوصلم سر بره
ساعت کارم تموم شد.
آرایشگرکمکم کرد تا لباس عروسمو بپوشم یه لباس سفید پف و دنباله دار که آستین
های توری وخیلی زیبا .

romangram.com | @romangram_com