#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_45
از ساختمون بیرون اومدیم. هنوز هم از ترس میلرزیدم. همین که دکتره خواست کارش
رو شروع کنه دادو بیداد کردم. پشیمون شده بودم. حال خراب اون زن ها رو که یادم میومد
پشیمون میشدم . منه نازک نارنجی تحمل درد رو نداشتم.
توی ماشین همش اشک ریختم. میلاد هم ساکت بود و خیره به جلو.
بچه رو نمیخواستم ولی از طرفی نمیتونستم درد سقط رو تحمل کنم. آخه با یه بچه چیکار
کنم من؟ منی که میخواستم ازش طلاق بگیرم باید با یه بچه چیکار میکردم؟ میشدم یه مادر
مطلقه؟ این بچه آینده ی خوبی در انتظارش نیس. آخه من دردمو به کی بگم؟ بچه ای که
حرومزاده باشه رو نمیخوام...
انقدر تو خیابونها روند تا منم آروم شدم. وقتی خیالش راحت شد منو دم خونمون پیاده
کرد و رفت. با کلید درو باز کردم و داخل خونه شدم و خدارو شکر کردم که کسی خونه نیست
چون وقتی گریه میکنم همه میفهمن. بدیه چشمای رنگی اینه که زود قرمز و دیر خوب میشن. به
مامان زنگ زدم و گفتم که رسیدم خونه. خونه ی خالم بود. بابامو هیراد هم که حتما سر کارن...
دوتا قرص آرام بخش خوردم تا حتی اگه شده چند ساعت ولی اسوده باشم
:::::::::::::::::::
صبح با قربون صدقه ی مامانم چشم باز کردم
_دختر قشنگم بیدار شو دیرت نشه. قربونت برم من که داری عروس میشی. پاشو مادر
میلاد پایین منتظرته. پاشو عزیز دلم.
با بی میلی بیدار شدم. شوقی برای امشب نداشتم ولی بایدخودم رو شاد و خوشحال
نشون میدادم چون اگه بابام میفهمید نسبت به ازدواجم بی میلم قطعا مانع عروسی میشد. این
دو هفته تند تند کارای عروسی رو روبه راه کردیم.
عقدو عروسی باهم بود و یکی از بهترین تالار باغ های تهران رو رزرو کرده بودند. همه
romangram.com | @romangram_com