#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_43
تازه یک ماهته بعد میگیم زود به دنیا اومده هیچ کس هم شک نمیکنه
_بچه ی گناهه. محرم نبودیم بچه حرومه
_مگه به میل خودمون بوده؟ مگه ما خواستیم؟ بچمون حلاله. کار غیر شرع نکردیم
_نمیخوامش. من آمادگی مادر شدن ندارم
_خودم کمکت میکنم
_نمیخوامش
عصبی هولش دادم جلو
_حرف زدن با تو بی فایدس. هر کاری میخوای بکن.
پشت سرش داخل ساختمون شدم. سمت منشی رفتم و بعد از کارای مربوطه و پرداخت
پول سر صندلی نشستم تا نوبتمون بشه. هانا هم چند ثانیه بعد با سری پایین کنارم نشست.
به جز ما ، دوتا خانم و آقا هم بودند. صدای دادی از اتاق دکتره میومد. اصلا معلوم نبود
دکتره مدرک داره یا نه احمد که میگفت خوبه البته که اون نگران دختر های مردم نبود. مهم این
بود که از شرشون راحت شه.
چند دقیقه بعد خانمی تلو تلو خوران و با گریه اومد بیرون. مردی که ظاهرا همراهش
بودسریع رفت کمکش و با هم رفتند. نفر بعدی رفت داخل. کمی بعد صدای دادو فریاد اون هم
بلند شد. هانا مدام پوست لبش رو می جوید چشماش هم قرمز شده بود. متوجه نگاهم شد و نگام
کرد چشم غره ای بهش رفتم و رومو برگردوندم. دقیقه بعد نوبت هانا شد با پاهایی لرزون به
سمت اتاق رفت.
همش نگران بودم و دلم شور میزد . خدا از سر تقصیراتمون بگذره
هنوز دقیقه نگذشته بود که جیغی کشید. تحمل صدای دادش برام سخت بود.
romangram.com | @romangram_com