#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_41

_ خوبی هانا؟
یهویی و بدون مقدمه گفت
_میخوام بندازمش
باعصبانیت دندونامو رو هم فشار میدادم. فکر میکردم این حرفو بزنه غریدم:
_فکرشو هم نکن
_تو چیکار داری؟بچه خودمه نمیخوامش . من بچه نمیخوام
_بچه منم هست. نمیخوام قاتل بچه خودم باشم. منم بچه نمیخوام ولی قاتل هم نیستم.


_چه بخوای چه نخوای سقطش میکنم.
_نمیزارم
جیغ زد_بیخود میکنی. نمیخوامش. مگه زوره؟ نبریم دکتر انقد میزنم تو شکمم تا بمیره.
از روی تخت بلند شدم و با قدم هایی محکم از اتاق خارج شدم. سریع دنبالم اومد.
دستمو کشید و نگهم داشت. با گریه و التماس گفت:
_ اذیتم نکن میلاد. خواهش میکنم بزار بندازمش. خودم به اندازه ی کافی کشیدم. باور
کن دیگه کشش هیچ چی رو ندارم. بعدظهر بریم دکتر راحت شیم از دستش تو رو خدا. باشه؟


با صدای تقریبا بلند بهش توپیدم:
_میدونی چیکار میخوای بکنی؟
_میدونم
_میدونی قتل؟ قاتل بچه ی خودت میشی؟
_میدونم
_ میدونی چه بلایی سرت میاد تا سقط شه؟ میدونی درد داره؟عوارض داره؟

romangram.com | @romangram_com