#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_38

بقیه ازآزمایشگاه بیرون رفتیم.. در ماشین رو باز کردم و کمکش کردم بشینه. ماشین رو
دور زدم و خودمم پشت فرمون نشستم. آروم تو خیابون ها میروندم با این حالش نه میتونستم
ببرمش خونشون نه خونه ی ما. توی مکان عمومی هم که حوصله ی نگاه های بقیه رو نداشتم. راه
خونه ی خودم رو در پیش گرفتم هرچند میدونم شاید حالش بدتر بشه.
چشمم که به فست فودی افتاد ایستادمو دوتا پیتزا و نوشابه خریدم. نزدیک ظهر بود
وهانا صبحونه هم نخورده بود. به در خونه رسیدیم. با ریموت در رو باز کردم و وارد شدم. ماشین
رو توی پارکینگ پارک کردم و خودمم پیاده شدم. فکر کنم هنوزم نفهمیده کجا اوردمش.
درسمت شاگرد رو باز کردم و منتظر شدم پیاده شه. وقتی دیدم تو هپروته صداش کردم
_هانا! پیاده نمیشی؟


بدون حرف پیاده شد.. پلاستیک ناهار رو برداشتم و بعد قفل کردن ماشین راه افتادم
سمت خونه. سرش پایین بود و اشکاش مثل بارون میریختن. نمیدونم این دخترا این همه اشک رو
از کجا میارن؟ خب منم ناراحتم اعصابم داغونه چرا من گریه نمیکنم؟ شاید به خاطر اینکه از
قدیم گفتن مرد نباید گریه کنه. مرد باید انقدر درداشو تو خودش بریزه تا بشه غده تو دلش. تا
سکته کنه از درد زیاد. مرد باید محکم باشه و هزار تا حرف دیگه.
الان هم باید تکیه گاه باشم. تکیه گاه دوستم. تکیه گاه زنم. تکیه گاه مادر بچم. تکیه گاه
زنی که هنوز هیچ نسبت شناسنامه ای با هم نداریم.. تکیه گاه زنی که دردش با من مشترکه با این
حال من باید تکیه گاهش باشم چون اون زنه من مرد اون ضعیفه من قوی.
به در ساختمون که رسیدیم بیخیال فکر شدم و درو با کلید باز کردم و منتظر شدم بره
داخل. نگاهی با ترس بهم کرد و انگار که تازه متوجه باشه کجاست گفت
_چرا اومدی اینجا؟ چی میخوای؟ چی از جونم میخوای؟اون دفعه بست نبود؟
_هیشش آروم باش. کجا میبردمت با این حالت؟
داد زد:

romangram.com | @romangram_com