#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_35

_خدا به همرات
پیاده شدم و اونم رفت
نمیدونم چطورتا صبح تحمل کنم. طبق گفته ی میلاد هیچی به بقیه نگفتم ولی همش
استرس داشتم و دلم از نگرانی پیچ میخورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه غده ای توموری
چیزی دارم؟ نکنه سرطان گرفتم و هزار تا احتمال دیگه. قبل از این همش آرزوی مرگم رو
میکردم ولی وقت عمل که شد جا زدم. ترسیدم. برای جونم ترسیدم. آدم هر چی هم نا امید و
بدبخت باشه بازم جون دوسته.
ولی بعید هم نیس. وقتی خدا منو دوس نداره وقتی من بندش نیستم بعید نیس این بلا رو
هم سرم بیاره.
تا صبح فکر میکردم و به خودم می پیچیدم. تقریبا ساعت بود که خوابیدم. ساعت
هم پاشدم آماده شدم برای رفتن. چشمام به خاطر بیخوابی دیشب پف کرده بودند . : اومد


دنبالم و راهی آزمایشگاه شدیم. سریع آزمایش دادم و چون آزمایش حساس تر بود بعد یکی دو
ساعت جوابش رو میدادن. نمیدونم چند دقیقه یا ساعت با نگرانی گذشت که صدامون کردن و به
سمت اتاق رئیس آزمایشگاه راهنماییمون کردن. تقه ای به در زدیم و وارد شدیم.
دکتری حدودا ساله پشت میز نشسته بود. سلام کردیم که ما رو به نشستن دعوت
کرد.
_خانم هانا حقی و میلاد مهدوی درسته؟
باهم دیگه گفتیم:
_بله
_همون جور که میدونید آزمایش خانوم مشکوک بودن و دوباره گرفتیم. باید به خانواده
هاتون هم درجریان بزاریم این قضیه رو چون وظیفه ی ماست ، ولی تصمیم گرفتیم اول به
خودتون اطلاع بدیم. خانوم مشکل شما...

romangram.com | @romangram_com