#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_30
بدیم. به اصرار بابای میلاد)عمو محسن( قرار شد توی همین ماه عقدو عروسی رو باهم بگیریم.
خانواده ی من مخالفت کردند ولی اینقدر عمو محسن باهاشون حرف زد تابلاخره قانع
شدند
این دو ، سه روز هم گذشت
صبح ساعت میلاد اومد دنبالم. سریع اماده شدم و رفتیم آزمایشگاه
زیادشلوغ نبود و بعد نیم ساعت معطلی نوبتمون شد. عصری جوابش اماده میشد. سرم
گیج میرفت. اهمیتی ندادم و پشت سرش راه افتادم سمت ماشین. جلوی رستورانی نگه داشت
برای صرف صبحانه. دوتایی شونه به شونه ی هم وارد رستوران شدیم. بعد از خوردن یه صبحانه
ی مفصل راهی شدیم. وقتی متوجه راهی غیر از راه خونمون شدم پرسیدم:
_کجا میری؟
_ خونه ی ما. به بابات گفتم عصری میبرمت خونتون
_نمیشد نظرمنم بپرسی؟
_نچ نمیشد
چشم غره ای بهش رفتم و سرمو برگردوندم. رسیدیم در خونشون. در رو با ریموت باز
کرد و وارد ویلاشون شد. چند باری اومده بودم چه تنها چه با خانواده
پیاده شدیم واز پله های ورودیش بالا رفتیم
در رو زدو منتظر شدیم که خدمتکار در رو باز کرد.
_سلام اقا سلام خانوم خوش امدین
سلامی کردم و پالتو و کیفم رو دادم دستش. یه بافت آبی کوتاه روی باسنم پوشیده بودم
که هارمونیه خاصی با چشمام ایجاد کرده بود ، با شلوار و شال سورمه ای .
romangram.com | @romangram_com