#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_29

نمیدونم باید ناراحت باشم که با تو بودم تویی که همیشه ادعا داشتی مثل یه برادر هوامو
داری یا باید خوشحال باشم که حداقل کسی دیگه جای تو نبوده. کسی که پای کارش نمونه و
بلاهای بدتری سرم بیاره. اصلا نمیفمم چرا نسترن تو رو انتخاب کرده!
_هانا یه چیزایی هست که تو نمیدونی
_چی؟
_ خب شما هیچ کدومتون از علاقه ی نسترن به من خبر نداشتین. نفهمیدین که از اول
دوستیمون چقد دور ور من میپلکه. بارها بهم گفته بود و هر دفعه من دست رد به سینش زدم
چون هیچ علاقه ای بهش نداشتم. از علاقه ی علی هم بهش مطلع بودم. برای حفظ غرور علی و
اینکه از من ناراحت نشه هیچی به روم نیاوردم. چن وقت پیش باز از علاقش بهم گفت و وقتی که
فهمید هنوزم سر حرفم هستم تهدیدم کرد که بد میبینم و تلافی میکنه و از این حرفا. جدیش
نگرفتم. فکر میکردم از ناراحتیش این حرفا رو زده. این اواخر هم که میونه ی خوبی با هم
نداشتیم. ولی باز سعی کردم باهاش عادی برخورد کنم که شماهامتوجه نشین و موفق هم شدم.
این که منو انتخاب کرده یه جور تلافی کردن بود وگرنه دلیلی نداشت که منو وارد بازیش کنه.
میتونست به جای من هر کسی دیگه باشه.
نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم ولی میتونیم باهاش کنار بیاییم.


هنگ کرده بودم. سعی کردم حرفاش رو هضم کنم. من هیچی از نسترن نمیدونستم. یه
شیطان در قالب فرشته بود و من چقدر اون شیطان رو دوست داشتم. چقد بهش اعتماد داشتم ...
با صدای هیراد که میگفت بریم پایین به خودم اومدم.
_همه چی رو فراموش کن. این قیافه ی شکست خورده رو هم به خودت نگیر. رفتیم
بیرون موافقتت رو اعلام کن تا کارامون سریع تر پیش بره. خب؟
سری تکون دادم و به حرفش گوش دادم. به زور بغضم رو قورت دادم.
همون شب بله رو دادم و قرار شد یک شنبه که دانشگاه نمیرفتیم بریم ازمایش خون

romangram.com | @romangram_com