#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_28

_هانا مامان جان. اقا میلادو به اتاقت راهنمایی کن.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. انگار وزنه به پاهام وصل کرده بودند. بلاخره رسیدم. درو
باز کردم و منتظر شدم بره تو. بدون تعارف رفت منم پشت سرش وارد شدم.
روی تخت نشستم. میلاد هم با فاصله ی کمی از من نشست..
چن دقیقه ای به سکوت گذشت که به حرف اومد
_نمیخوای حرف بزنی؟
با کلافگی گفتم:


_حرفی هم مونده؟میشه حرف زد اصلا؟
حرفی نزد. میدونم تمایلی به ازدواج بامن نداره و هر کاری میکنه به خاطر همون شب و به
اجباره وگرنه هیچ علاقه ای بهم نداره. اگه داشت که توی این دوسال دوستی بهم میگفت. من
نباید عاشقش میشدم. نباید دل میباختم. هنوز با یاد آوری صبح روز بعد تولدش تنم میلرزه و
شبها کابوسش رو میبینم. چه فکر هایی میکردم همون لحظه. همون لحظه ای که تمام عشقم به
نفرت تبدیل شد. کاخ آرزو هام خراب شد و روح منم کشته شد. درسته بعد از حرفای نسترن
فهمیدم که میلاد تقصیری نداشته اما دیگه عشقش تو دلم برنگشت. شاید نفرتم ته کشید اما
دیگه عشقی هم نموند. یه حس بی تفاوتی. الان هم هیچ تمایلی به ازدواج باهاش ندارم.
بعد چند دقیقه حرفایی که از قبل اماده کرده بودم رو گفتم:
_همون جور که قبلا هم گفتم من هیچ انتظاری ازت ندارم. تونباید وارد مشکلات من
میشدی اما حالا که اینجوری شده یکی دوسال که از ازدواجمون گذشت طلاق میگیرم. همین که
شناسنامم خط خطی بشه مشکل من حل میشه توهم برو دنبال زندگیت بدون هیچ عذاب
وجدانی.



romangram.com | @romangram_com